دست گلچین هیچ پروایی نداشت
داغ گل را بر دل بلبل گذاشت
شعله می پیچید بر گرد بهار
خون دل می خورد تیغ ذوالفقار
یک طرف گلبرگ اما بی سپر
یک طرف دیوار بود و میخ در
میخ بود و سینه ای لبریز درد
میخ بود و غربت یک راد مرد
میخ یاد صحبت جبریل بود
شاهد هر رخصت جبریل بود
قلب آهن را محبت نرم کرد
میخ از چشمان زینب شرم کرد
شعله تا از داغ غربت سرخ شد
میخ کم کم از خجالت سرخ شد
سینه ای میدید لبریز بهشت
میخ بود و دست شوم سرنوشت
گفت با در رحم کن سویش مرو
غنچه دارد سوی پهلویش مرو
حمله طوفان سوی دود شمع کرد
هر چه قدرت داشت دشمن جمع کرد
روز رنگ تیره ی شب را گرفت
مجتبی چشمان زینب را گرفت
پای لیلی چشم مجنون می گریست
میخ بر سر می زد و خون می گریست
ابر با رنگ کبودی گریه کرد
جای مردم یک یهودی گریه کرد
جوی خون نه تا به مسجد رود بود
دود بود و دود بود و دود بود... .